Forgot your password?
Error : Oops! If you are seeing this, your browser is not loading the page correctly. Please try pressing Control-F5 to force reload the page. If this doesn't work, you may need to update your browser :
Download Firefox | Download Chrome | Download IE

peterchek   

Peterchek, 44 y.o.
Tehran, Iran [Current City]

Looking for

Friends
Flirting and romance


Joined 13 years ago, profile updated 3 years ago.

Displaying posts 1 to 10 of 109.
Reply - Conversation - Jun 21, 2014
آهنگ به یاد ماندنی Don Desem اوزجان دنیز
….


Bu aralar içimde bir yangın var
این اواخر آتش جانکاهی درونم هست

Hem yorgunum birazda suskun
هم خسته هستم و کمی هم ساکت

Sabah olmaz gönülde yar sancım var
امیدی(سحری)درقلبم نیست ، درد یار دارم

Hem dargınım birazda kırgın
هم دلتنگم و کمی هم دل شکسته

Neler oldu ruhun duymaz
چه ها شد روحت نمی شنود

Gözün görse gönlün bilmez
اگرچشمانت هم ببینند، قلبت درک نمی کند

Her ayrılık bir başlangıç
هر جدایی یک شروع

Bu gidişle sonum olmaz
ولی با رفتن تو ،عاقبتم معلوم نیست

Yar
ای یار

Ama dön desem
اما بگویم برگرد

Seviyorum seni gel desem
دوستت دارم، بیا

Seni nasıl özledim bir bilsen
چطور دلتنگت هستم کاش بدانی

Zaman olur gözümde yaşlar çağlar
بعضا اشک از چشمانم چون آبشار جاری است

Kah akarlar kah dururlar
گاه جاریست و گاه متوقف

Bir an olur dilim de sözler ağlar
لحظه هایی می شود کلمات در زبانم می گریند

Ben aşk derim hüzün olurlar
من عشق می گویم و آنها غم می شوند

Neler oldu ruhun duymaz
چه ها شد روحت نمی شنود

Gözün görse gönlün bilmez
اگرچشمانت هم ببینند، قلبت درک نمی کند

Her ayrılık bir başlangıç
هر جدایی یک شروع

Bu gidişle sonum olmaz
ولی با رفتن تو ،عاقبتم معلوم نیست

Yar
ای یار

Ama dön desem
اما بگویم برگرد

Seviyorum seni gel desem
دوستت دارم، بیا

Seni nasıl özledim bir bilsen
چطور دلتنگت هستم کاش بدانی
Reply - Conversation - Jun 21, 2014
در روزگار قدیم میخانه ای درکنار مسجدی قرار داشت.واعظ مسجدهروز پس ازنمازبرای تخریب میخانه دعامیکردومردم آمین میگفتند.تااینکه روزی زلزله رخ داد ومیخانه خراب شد.صاحب میخانه به سراغ واعظ رفت وازاو طلب خسارت کرد چون معتقد بود که دعای واعظ سبب تخریب میخانه شده است اما واعظ زیر بار نمیرفت. تا اینکه کار بالا گرفت، وشکایت پیش قاضی شرع بردند. قاضی پس از شنیدن حرفهای هردو گفت:پناه به خدامیبرم در برابر من مرد می فروشی ست که به تاثیر دعا معتقداست وواعظی ست که دعا را بی تاثیر میداند …!!!
.
Reply - Conversation - May 6, 2014
Hi pal, tour poems are wonderful ... Showing the feelings in any way is art . Hope the best my budy...
Reply - Conversation - Feb 6, 2014
وقتی کودکی هفت ساله بودم، پدر بزرگم مرا به برکه ای در کنار یک مزرعه برد و به من گفت
سنگی را به داخل آب بینداز و به دایره هایی که توسط این سنگ ایجاد شده نگاه کن
سپس از من خواست که خودم را به جای آن سنگ تصور کنم
او گفت: “تو می توانی کارهای زیادی در زندگیت انجام دهی
اما امـواجی که از این کارها پدیـد می آید


آرامش موجود درعده ای از مخلوقات هستی که در دایره زندگیت قرار دارند بر هم خواهد زد
به خاطر داشته باش که تو در برابر هر آنچه در دایره زندگیت قرار می دهی مسئولی
و این دایره به نوبه خود با بسیاری از دایره های دیگر ارتباط خواهد داشت

باید در مسیری زندگی کنی که اجازه دهی
خوبی و منفعت ناشی از دایره ات، صلح و آرامش را به دیگران منتقل کند
آن جلوه هایی که از عصبانیت و حسادت ناشی می شود
همان احساسات را به دیگر دایره ها خواهد فرستاد
وتو در برابر آن ها مسئولی

==========


اگر زندگی را عاشقانه زندگی کنی
جاودانگی را در لحظه های گذرا ، تجربه خواهی کرد



رایحه محمد (ص)...مسیحا و بودا را
پیدا خواهی کرد



اگر زندگی را عاشقانه سپری کنی
دلت بستر رودخانه ی تمامی شعر های جهان خواهد شد



لطیف خواهی شد



شفیق خواهی بود


آنگاه نه تنها خود سعادتمند خواهی زیست
بلکه وجودت برای دیگران نیز سعادتی خواهد بود

===
Reply - Conversation - Jan 26, 2014
بانو
عشق تو
نه بازیچه است
نه برگی که در دقایق دلتنگی
مرا به خود سرگرم کند
بانو عشق تو
خرقه یی نیست که آن را
در ایستگاه های میانه ی سفر
بر تن کنم
من ناچارم به عشق تو
تا دریابم که انسانم
نه یک سنگ
Reply - Conversation - Jan 26, 2014
ديدگانت
دو رود اندوهند
دو رود موسيقي
که مي‌برندم
تا دورا دور
پس پشت زمان‌ها

بانو
مرا به حال خويش واگذاشتند
دو رودسار موسيقي
که به کجراهه رفته بودند
اشک‌هاي مشکي‌شان
ترانه‌هاي فصيح فرو مي‌ريزند

چشمان تو
توتون و شرابم
جام دهم مستي
و من
روي صندلي
آتش گرفته‌ام
آتش
مي‌خورد آتشم را
مي‌گويم آيا
دوستت دارم ، اي ماه ؟
آه
کاش يارايم باشد



*********************************



وقتي به ماهي ها نشاني چشمهايت را دادم
تمام نشانيهاي قديمي را از ياد بردند
وقتي به تاجران مشرق زمين
از گنج هاي تنت گفتم
قافله هاي روانه به سوي هند
برگشتند تا عاج هاي سفيد تو را بخرند
وقتي به باد گفتم
گيسوان سياهت را شانه کند
عذر خواست که عمر کوتاه است
و گيسوهاي تو بلند
==========
در عصري
که خدا بار از آن بربست
بي‌آنکه حتي نامي از خويش بر جا بگذارد
پناه مي‌آورم به تو
تا بماني با من
تا خوشه‌هاي گندم و جوبار‌ها
و آزادي
سالم بمانند
و جمهوري عشق
پرچم‌هايش را برافرازد
==========
عشق من
مرا بگير
در پناه بازوانت
عمر عشق
مثل عمر شمع ها ست

گيسوي پريشانت را
بر موهايم رها و
سينه خفته ات را
بالين کن

دوستت دارم
فراتر از هر گماني
و آن سوتر از
هر شوق و شيفتگي

نزار قباني


******************


گر تو نبودي نميدانم هر روز براي چه کسي م
Reply - Conversation - Jan 26, 2014
من تو را دوست دارم
اما از گرفتار شدن در تو هراس دارم
و از يگانه شدن با تو
و در جلد تو رفتن
که آزموده ها به من آموخته است از عشق زنان پرهيز کنم
و از خيزاب درياها
من بحث و جدل با عشق تو نمي کنم ، که او روز و نهار من است
و من با آفتاب روز بحث نمي کنم
با عشق تو بحث و جدل نمي کنم
که او خود مقدر مي کند چه روزي خواهد آمد ، چه روزي رخت خواهد بست...
و او خود زمان گفت و گو را و شکل گفت و گو را تعيين مي کند ، آيا گفتم که دوستت دارم ؟
آيا گفتم که من خوشبخت هستم ، زيرا که تو آمده اي
و حضورت مايه خوشبختي است
چون حضور شعر
چون حضور قايق ها و خاطرات دور
هزارمين بار مي گويم که تو را من دوست دارم
چه گونه مي خواهي چيزي را تفسير کنم که به تفسير در نمي آيد ؟
چه گونه مي خواهي مساحت اندوهم را اندازه گيري کنم ؟
حال آن که اندوه من ، چون کودک
هر روز زيباتر و بزرگ تر مي شود
بگذار به همه زبان هايي که مي داني و نمي داني بگويم
که تورا دوست دارم

تو را دوست دارم
چه گونه مي خواهي ثابت کنم که حضورت در جهان
چون حضور آب هاست
چون حضور درخت،
و تويي گل آفتابگردان
و باغي نخل

هيچ از ذهنم نمي گذرد
که در برابر عشق تو مقاومت پيشه کنم ، يا بر آن طغيان کنم
که من و تمامي اشعارم
اندکي از ساخته هاي دستان توايم
همه شگفتي اين است
که دختران از هر سو مرا اح
Reply - Conversation - Jan 26, 2014
وقتی باد پرده های اتاق را به اهتزاز در می آورد

و مرا...

عشق زمستانی ات را به یاد می آورم

آن هنگام ، به باران پناه می برم تا به سرزمین دیگری ببارد

به برف ، تا شهرهای دیگری را سفیدپوش کند

و به خدا، تا زمستان را از تقویمش پاک کند

چون نمی دانم بی تو ، چگونه زمستان را تاب آورم.
Reply - Conversation - Jan 26, 2014
عشقت به من آموخت که اندوهگين باشم
و من قرن ها محتاج زني بوده ام که اندوهگينم کند
به زني که چون گنجشکي بر بازوانش بگريم
به زني که تکه هاي وجودم را
چون تکه هاي بلور شکسته گرد آرَد

مي دانم بانوي من! بدترين عادات را عشق تو به من آموخت
به من آموخت
که شبي هزار بار فال قهوه بگيرم
و به عطاران و طالع بينان پناه برم
به من آموخت که از خانه بيرون زنم
و پياده رو ها را متر کنم
و صورتت را در باران ها جستجو کنم
و در نور ماشين ها
و در لباس هاي ناشناختگان
دنبال لباس هايت بگردم
و بجويم شمايلت را
حتي! حتي!
حتي! در پوستر ها و اعلاميه ها!


عشقت به من آموخت که ساعت ها در اطراف سرگردان شوم
در جستجوي گيسوان کولي
که تمام زنان کولي بدان رشک برند
به جستجوي شمايلي در جستجوي صدايي
که همه ي شمايل ها و همه صداهاست
بانوي من!
عشقت به سرزمين هاي اندوهم کوچاند
که قبل از تو هرگز بدان ها پا نگذاشته ام
که اشک انساني است
و انسانِ بي غم
تنها سايه اي است از انسان...

عشقت به من آموخت که چون کودکي رفتار کنم
و بکشم چهره ات را با گچ بر ديوار
و بر بادبان قايق صيادان
و ناقوس هاي کليسا و صليب ها.
عشقت به من آموخت که چگونه عشق



جغرافياي روزگار را در هم مي پيچد
به من آموخت وقتي که عاشقم زمين از چرخش باز مي ماند
چيز هايي به من آموخت
که رو
Reply - Conversation - Jan 26, 2014
عشقت به من آموخت که اندوهگين باشم
و من قرن ها محتاج زني بوده ام که اندوهگينم کند
به زني که چون گنجشکي بر بازوانش بگريم
به زني که تکه هاي وجودم را
چون تکه هاي بلور شکسته گرد آرَد

مي دانم بانوي من! بدترين عادات را عشق تو به من آموخت
به من آموخت
که شبي هزار بار فال قهوه بگيرم
و به عطاران و طالع بينان پناه برم
به من آموخت که از خانه بيرون زنم
و پياده رو ها را متر کنم
و صورتت را در باران ها جستجو کنم
و در نور ماشين ها
و در لباس هاي ناشناختگان
دنبال لباس هايت بگردم
و بجويم شمايلت را
حتي! حتي!
حتي! در پوستر ها و اعلاميه ها!


عشقت به من آموخت که ساعت ها در اطراف سرگردان شوم
در جستجوي گيسوان کولي
که تمام زنان کولي بدان رشک برند
به جستجوي شمايلي در جستجوي صدايي
که همه ي شمايل ها و همه صداهاست
بانوي من!
عشقت به سرزمين هاي اندوهم کوچاند
که قبل از تو هرگز بدان ها پا نگذاشته ام
که اشک انساني است
و انسانِ بي غم
تنها سايه اي است از انسان...

عشقت به من آموخت که چون کودکي رفتار کنم
و بکشم چهره ات را با گچ بر ديوار
و بر بادبان قايق صيادان
و ناقوس هاي کليسا و صليب ها.
عشقت به من آموخت که چگونه عشق



جغرافياي روزگار را در هم مي پيچد
به من آموخت وقتي که عاشقم زمين از چرخش باز مي ماند
چيز هايي به من آموخت
که رو
Please Sign In or Join for Free to view the rest of this profile.
You are currently logged in from 35.191.12.41 View account activity.